فکر می کردم از خواب که بیدار شدم می روم می ایستم روبروی یک پهنه خالی از آب و بیشتر از هر آنچه تا آن زمان دلم خواسته می خواهم که دریا را به خاطر بیاورم، بعدش می روم برای مسافرها گوش ماهی جمع می کنم که با خودشان ببرند که بشود خاطره دریاشان. می دانی حس می کنم خاطرات آدم را فراموش کار می کنند، انگار که خلاصه کرده باشی همه چیز را، مسافرها حواسشان نیست که دریا خلاصه نمی شود
۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)