تخیل تنها چمدانی بود که با خود می بردم
Elif Shafak: The politics of fiction | Video on TED.com
۱۳۸۹ تیر ۲۹, سهشنبه
۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
من فكر مي كنم پس هستم گفته روشنفكري است كه دندان درد را ناچيز مي داند. من احساس مي كنم پس هستم، حقيقتي است بسيار بسيار معتبر تر و در مورد هر موجود زنده به كار مي رود. در اينجا بنياد خويشتن فكر نيست بلكه رنج است كه بنيادي ترين همه ي احساسهاست حتي وقتي يك گربه درد مي كشد نمي تواند به خويشتن يگانه و تبديل ناپذير خود ترديد كند.در رنج و درد شديد، جهان محو مي شود و هر يك از ما با خويشتن خويش تنها مي شود. در واقع رنج پرورشگاه خودمحوري است.
جاودانگي/ميلان كوندرا
جاودانگي/ميلان كوندرا
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۸, شنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه
آيا توان رستنم هست؟
آدمي زندگي كسالت باري دارد، لذات كودكي اش را فراموش مي كند عشق جواني اش را روي نيمكت جا مي گذارد آرزو هاي ميانسالي اش را گم مي كند و سر آخر هنگام پيري اگر زيادي شانس بياورد مي تواند براي نوه هايش شاهنامه بخواند
۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه
بچه كه بودم تمام حواسم به كلاههاي دو گوش روزنامه اي بود كه براي جوجه ها مي ساختم، سرشان كه مي گذاشتم يكيشان طوري نگاهم مي كرد كه يعني "خودت هم دوست داري اين شكلي بشوي؟" به سرم بود سه گوششان كنم كه جوجه ها همگي در حوض تلف شدند، از بخت نياريشان بود انگار، وگرنه حوض كه زياد عميق نبود، يك چيزي حدود چهار انگشت بالاتر از زانوي پنج سالگيم
۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سهشنبه
قانون پايستگي افتخار
يادم مي آيد مادرم هميشه مي گفت به پدرم افتخار مي كند چون او به خاطر ما كار مي كرد، يك روز پدرم سرِ كارش مُرد پدرم با افتخار مُرد حالا مادرم به شوهر جديدش افتخار مي كند چون او به خاطر مادرم كار مي كند، مادرم هميشه نياز دارد به كسي افتخار كند
۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۳, جمعه
اگنس مي توانست دوستهايش را عوض كند يارانش را عوض كند از پل طلاق بگيرد اما هيچ وقت نمي توانست خواهرش را عوض كند لورا در زندگي اگنس امري ثابت بود و اين برايش ملال آورتر بود...وجود يك خواهر در زندگي اگنس همانقدر تصادفي است كه شكل گوشهايش تصادفي است اگنس نه خواهرش را انتخاب كرده است و نه شكل گوشهايش را، ولي براي تمام زندگي گرفتار اين تصادف بي معني و مهمل است.
جاودانگي/ميلان كوندرا
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۸, یکشنبه
من كه از شنيدن جواب سر بالا به اندازه ي وقتي كه انگشت كوچك دست چپم در رفت دردم نمي گيرد، من وقتي دردم مي گيرد كه كودك 4 ساله ي برادرم نتواند عكس مرا از بين عكس يك زرافه، يك يوز پلنگ و يك طوطي تشخيش دهد و آنوقت است كه براي تسكين همچين درد عظيمي كه آن را دردي بر قلب تمام بشريت مي دانم شروع مي كنم به اجراي نمايش هاي انساني
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
چشاتو درويش كن
مانده ام با اين همه لَنگي و كوري و كچلي كه پشت قباله ي در و همسايه مي اندازيم چطور هنوز مرغ همسايه غاز است؟!
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
مكافاتِ دلداگي ست
چه خجسته اند شمعداني هاي مادر
سرشان را كه بزني دلشان جوانه ميزند با اينكه سال هاست در زمستان جا مانده اند
سرشان را كه بزني دلشان جوانه ميزند با اينكه سال هاست در زمستان جا مانده اند
۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه
استبداد
عسل بانو هیچ چیز مثل ِ خود استبداد ، استبداد را رسوا نمی کند
یک عاشقانه ی آرام ، نادر ابراهیمی
۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
نوستالژی نوروز
وقتی توی خانه قدم می زنی و همه چیز در سکوت ، نو شده است انگار و شیرینی ها که بدجور چشمک می زنند می فهمی عید شده و 13 روز تنهایی که مثل یک ثانیه خواهد گذشت .
اشتراک در:
پستها (Atom)